ملکا !

کاش یک روز این پایین ها بودی

با هم تمام کوچه ها ی بن بست را قدم میزدیم

و من تمام روزهای سرد را

با ارامش ِ الانم از دلت در می اوردم

گاهی صدای تو عجیب در گوش زمین می پیچد و ما چه قدر کر می شویم

گاهی چه قدر منتظر یک یا خدا از مایی و چه قدر لال می شویم

گاهی چه قدر معجزه نشانمان می دهی و ما چه قدر کور می شویم

گاهی چه قدر برای خواسته هایمان غیرتی میشویم و تو فقط سکوت میکنی

چه قدر شرم دارد آن روز که به اشتباهمان پی میبریم

و تو به رویمان نمی آوری

تمام سالهای عمر را تو بوده ای

این ماییم که روی توبه نداشتیم .

اینجا زمین نیست ،

اینجا زندانِ زنگار گرفته ی مومن است

مادامی که یک سیب ما را از تو راند .

نمیدانم این عطر دل فریب که مایه ی فصل شد را کفر ورزم یا شکر ؟

اما هرچه هست هنوز هم بشر را مدهوش می کند ....

از مخلوقی این چنین در عجبم خالق را !

 

                                                                            پری ِ کوچکت